خاطره ؛ یه روز عصر داشتم باشگاه رو می خوندم یهو برقا رفت... چشمتون روز بد نبینه! یه جیخ زدم داداش کوچیکم اومد و چراغ گوشیش رو روشن کرد و گرفت طرف تلویزیون و گفت:بیا بیا حالا بخون!! من که غش غش می خندیدم.
(سنا هستم 17 ساله از نی ریز ، خیلی هم خوش اخلاقم)