خاطره؛ یه روز که داشتم خاطره ها رو می خوندم 6 صبح بود و همه خواب بودن . از من هم صدا در نیومد که اهل منزل بیدار نشن که رسیدم به خاطره آقا محسن دل شکسته از فریدن. یهو از خنده ترکیدم. سرم رو بردم زیر بالش که صدام در نیاد ولی همه بیدار شدن و با ترس و سرعت اومدن ببینن چی شد
(امید ، 19 از ایران)