زمان جاري : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 12:37 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
...در حال بارگيري لطفا صبر کنيد
صفحه اصلي / دلنوشته / داستان / پاسخ 5
soha آفلاين

ارسال‌ها : 437

عضويت:23 /9 /1391

سن: 22

تشکرها : 214

تشکر شده : 23

پاسخ 5 : داستان

به نام خدا به دنبال بزرگترا خیلی وقته دنبال بزرگترا میگردم اما اونا پیشم هستن جالبه نه؟در واقع پیشمن ولی نمیشناسمشون سپس تصمیم گرفتم صفات مثبتو بیابم اما انگار هنو اول راهم باید خیلی تلاش کنم تا برسم وقتی کمی فکر کردم یاد فصل بهار افتادم گفتم شاید بتوان بهاری بود که بعد یه جا خوندم ادمای بهاری واقعا وجود دارن و من خبر نداشتم کاشکی از همون نوجوونی به این نتیجه میرسیدم خیلی سعی کردم خودم باشم ولی نا امید نشدم درسته گاهی وقتا خسته میشدم گفت هنو اول راهه باید قدم دم را محکمتر بردارم تا شاید راهنمایی گیر بیاورم خوش بختانه چشمم به باشگاه هم اندیشان افتاد گفتم عالیه و امروز روز خیلی بزرگیه و گام بهخ گام جلو رفتم بعدا با یه استاد آشنا شدم که خیلی برایم زحمت کشیدن بعدا فهمیدم مسئولان باشگاه دو نفرند با خود گفتم چی ازین بهتر و بعد از چند سال شدم یه آدم دیگه خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم تمام


یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 - 16:02
وب کاربر ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش



تمامی حقوق این قالب مربوط به همین انجمن میباشد|طراح قالب : ابزار فارسی -پشتیبانی : رزبلاگ

: