سايت و انجمن ما با هدف رفع نياز وبمستران و پشتيباني از آن ايجاد شده است و همواره تلاش نموده است تا مانند الماسي در ميان وب هاي پشتيباني از وبمستران بدرخشد و اميد ميرود روزي يکي از درخشنده ترين ها در اين زمينه باشد
حکایت اصفهانی زبل تعداد بازدید: 524
|
|||
maryam
![]() ![]() |
حکایت اصفهانی زبل
*اتفاق جالبی که در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت 180 کیلو متر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش رو متوقف می کند. پلیس میاد کنار ماشین و میگه گواهینامه و کارت ماشین ! اصفهانی با لهجه ی غلیظی میگه :من گواهینامه ندارم.این ماشینم مالی من نیست کارتا ایناشم پیشی من نیست *من صاحب ماشینا کشتم ا جنازاشم انداختم تو صندوق عقب.چاقوشم صندلی عقب گذاشتم.حالاوم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم که شوما منو گیریفتین *مامور پلیس که حسابی گیج شده بود بی سیم می زنه به فرماندش و عین قضیه رو گزارش میدهد و در خواست کمک فوری می کنه فرمانده اش هم به او می گه که کاری نکند تا او خودشو برسونه *فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل می رسوند و به راننده اصفهانی می گوید *اقا گواهینامه؟ *اصفهانی گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره و به فرمانده می دهد. *فرمانده می گه اقا کارت ماشین؟ *اصفهانی کارت ماشین که به نام خودش بوده در میاره و می دهد به فرمانده *فرمانده که روی صندوق عقب چاقویی پیدا نکرده عصبانی دستور می دهد تا راننده در صندوق عقب را باز کند. *اصفهانی در صندوق رو باز می کند و فرمانده می بینه که صندوق هم خالیست *فرمانده که حسابی گیج شده بود به اصفهانی میگه "پس این مامور ما چی میگه؟ *اصفهانی می گوید:چی میدونم والا جناب سرهنگ.لابد الانم می خواد بگه من 180 تا سرعت می رفتم* |
||
دوشنبه 08 آبان 1391 - 17:58 |
|
![]() |
1 کاربر از maryam به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: samira - |
shabgardashegh370
![]() ![]() |
پاسخ 1 : حکایت اصفهانی زبل مرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسييييييييييييييييييييييييييي مريم جوووووووووووووونم ... بعد از چند ماه خنديدم ... هی فلانی ... به حرمت اون چیزی ک با خودت بری حق برگشتن نداری بی لیاقت ...
|
||
دوشنبه 08 آبان 1391 - 23:37 |
|
zeynab1370
![]() ![]() |
پاسخ 2 : حکایت اصفهانی زبل از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند :
شما چطور 60 سال با هم زندگی کردید؛ گفتند : ما متعلق به نسلی هستیم که؛ وقتی چیزی خراب می شد؛ تعمیرش می کردیم نه تعویضش ...! |
||
سه شنبه 09 آبان 1391 - 13:35 |
|
shabgardashegh370
![]() ![]() |
پاسخ 3 : حکایت اصفهانی زبل هی فلانی ... به حرمت اون چیزی ک با خودت بری حق برگشتن نداری بی لیاقت ...
|
||
سه شنبه 09 آبان 1391 - 14:53 |
|
maryam
![]() ![]() |
پاسخ 4 : حکایت اصفهانی زبل نه عاشق بودم و نه آلوده به افکار پلید ...
من به دنبال نگاهی بودم که مـــــرا , از پس دیوانگی ام می فهمید ... و خـــــدا می داند ... سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود . . . ! |
||
سه شنبه 09 آبان 1391 - 17:13 |
|
shabgardashegh370
![]() ![]() |
پاسخ 5 : حکایت اصفهانی زبل هی فلانی ... به حرمت اون چیزی ک با خودت بری حق برگشتن نداری بی لیاقت ...
|
||
چهارشنبه 10 آبان 1391 - 00:15 |
|
maryam
![]() ![]() |
پاسخ 6 : حکایت اصفهانی زبل نه عاشق بودم و نه آلوده به افکار پلید ...
من به دنبال نگاهی بودم که مـــــرا , از پس دیوانگی ام می فهمید ... و خـــــدا می داند ... سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود . . . ! |
||
پنجشنبه 11 آبان 1391 - 16:25 |
|
shabgardashegh370
![]() ![]() |
پاسخ 7 : حکایت اصفهانی زبل هی فلانی ... به حرمت اون چیزی ک با خودت بری حق برگشتن نداری بی لیاقت ...
|
||
پنجشنبه 11 آبان 1391 - 18:03 |
|
marzieh
![]() ![]() |
پاسخ 8 : حکایت اصفهانی زبل آسمان چشم آبی خداست نگران همیشه من وتو!!!
|
||
جمعه 12 آبان 1391 - 09:00 |
|
shabgardashegh370
![]() ![]() |
پاسخ 9 : حکایت اصفهانی زبل هی فلانی ... به حرمت اون چیزی ک با خودت بری حق برگشتن نداری بی لیاقت ...
|
||
جمعه 12 آبان 1391 - 17:28 |
|
zeynab1370
![]() ![]() |
پاسخ 10 : حکایت اصفهانی زبل از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند :
شما چطور 60 سال با هم زندگی کردید؛ گفتند : ما متعلق به نسلی هستیم که؛ وقتی چیزی خراب می شد؛ تعمیرش می کردیم نه تعویضش ...! |
||
چهارشنبه 17 آبان 1391 - 08:17 |
|
shabgardashegh370
![]() ![]() |
پاسخ 11 : حکایت اصفهانی زبل هی فلانی ... به حرمت اون چیزی ک با خودت بری حق برگشتن نداری بی لیاقت ...
|
||
چهارشنبه 17 آبان 1391 - 14:31 |
|
zeynab1370
![]() ![]() |
پاسخ 12 : حکایت اصفهانی زبل از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند :
شما چطور 60 سال با هم زندگی کردید؛ گفتند : ما متعلق به نسلی هستیم که؛ وقتی چیزی خراب می شد؛ تعمیرش می کردیم نه تعویضش ...! |
||
جمعه 26 آبان 1391 - 18:28 |
|
shabgardashegh370
![]() ![]() |
پاسخ 13 : حکایت اصفهانی زبل هی فلانی ... به حرمت اون چیزی ک با خودت بری حق برگشتن نداری بی لیاقت ...
|
||
جمعه 26 آبان 1391 - 21:25 |
|
alie
![]() ![]() |
پاسخ 14 : حکایت اصفهانی زبل و خدايي که در اين نزديکيست بهترين هم دم تنهايي من...
|
||
شنبه 27 آبان 1391 - 04:41 |
|
shabgardashegh370
![]() ![]() |
پاسخ 15 : حکایت اصفهانی زبل هی فلانی ... به حرمت اون چیزی ک با خودت بری حق برگشتن نداری بی لیاقت ...
|
||
شنبه 27 آبان 1391 - 13:49 |
|
maryam
![]() ![]() |
پاسخ 16 : حکایت اصفهانی زبل مسابقه شکلک گذاریه ؟؟؟ نه عاشق بودم و نه آلوده به افکار پلید ...
من به دنبال نگاهی بودم که مـــــرا , از پس دیوانگی ام می فهمید ... و خـــــدا می داند ... سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود . . . ! |
||
یکشنبه 28 آبان 1391 - 17:50 |
|
تمامی حقوق این قالب مربوط به همین انجمن میباشد|طراح قالب : ابزار فارسی -پشتیبانی : رزبلاگ